faz

faz

با هم

 

 

گل را با دستان خالی به تو تقدیم می کنم  اما نه بدلیل آنکه بگویم در قلب منی  

گل را با قلبی پر از محبت و عشق به تو می دهم اما نه به دلیل آنکه بگویم به یادت هستم  

گل را به تو تقدیم می کنم که بدانی گل فانی است و انسان نیز روزی از این جهان چشم فرو می بندد و دوستی ها هم زود گذر می باشد چو ن عمر انسان .... پس بیا قدر باهم بودن را در کنار هم جستجو کنیم . 

کاش

 

کاش می شد برکه ها را پر از گل های زیبا کرد  

کاش کوچک شد و بازی های کودکانه کرد

کاش اشک  شد و از چشمی فرو ریخت   

کاش عاطفه شد و در دلی نشست  

کاش دوستی شد  تا زندگی را شناخت 

 کاش پرواز کرد تا رهایی را شناخت

یعنی

 

 

باران یعنی طراوت یعنی شادی یعنی زندگی  

ابر یعنی زیبایی یعنی پرواز یعنی قشنگی  

خورشید یعنی مقاومت یعنی بزرگی یعنی شکوه  

ماه یعنی روشنایی یعنی گم نشدن در عشق یعنی استواری  

آسمان یعنی بلندی یعنی تازه شدن یعنی آزادی  

ساغر هستی

 

 

 

شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم چو شمع      

                                                       در میان آتشی سوزنده جای خواب نیست  

مردم چشمم فرو مانده است در دریای اشک 

                                                       مور را پای رهائی از دل گرداب نیست  

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است  

                                                       کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست  

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم  

                                                        ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست  

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست  

                                                        ورنه در گلزار هستی سرو گل نایاب نیست  

 

اثر    :  رهی معیری

آفت دین

 

 

دوست می دارمت از جان که به از جان منی  

آفت دین و دلی رهزن ایمان منی  

همه شب در دل من یاد تو شوق انگیزد  

بی خبر ای که زدرد غم پنهان منی  

روی پنهان مکن از من که به زیبائی و لطف  

جلوه صبح امیدی مه تابان منی

گل سرخ

 

 

نگاهش کردم به او گفتم دوستت دارم  

نگاهم کرد و حرفی نزد لبخند ی به من زد چشمانش گوی می رقصیدنند.

گفتم بدون او غمگینم  

باز هیچ نگفت و نگاهم کردو خندید. 

گل سرخی به او دادم  

چون کودکان خوشحال شد و گل را از من گرفت و با حرکت دست با من خداحافظی کرد . 

فهمیدم او زبانش باز نیست و من زبان بازی بیش نیستم او با زبان بی زبانی به من فهماند که او را فقط با زبان دوست دارم . 

اما او از ته دل لبخندی زدو گل را گرفت و به من فهماند در دل هیچ ندارم .....

خودم

 

 

اما هر گاه که لحظه ای بیکار می ماندم خاطره (( خودم )) بیدار می شد و بی تاب می شدم . خود را در قلب زندگی فرو می بردم تا از یادش ببرم کار فراموش بخش خوبی است رنج ها و شوق ها و حساسیت های زندگی تخدیر هایی است که (( رنج بودن )) را از یاد می برد آرام می کند کوشیدن فکر کردن خوندن و فرا گرفتن و از همه خوبتر برای من نوشتن مسکن های خوبی بودند .

پروانه

 

 

جنگل خاموش و مرغزار آرام  این بوته و آن شاخه هیچیک از خود جنبشی ندارند . دست ناپیدای باد است که آنها را به بازی می گیرد . تنها آن پروانه است که رها می باشد و همچنان در دامن شامگاهان می رقصد و هر جا که بخواهد می رود ....

روح طبیعت

  

 

با تو همه رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم  

با تو همه رنگ های این سرزمین مرا نوازش می کنند  

با تو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند 

با تو کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند  

با تو زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند و طناب گاهواره ام را مادرم که در پس این کوه ها همسایه ما است در دست خویش دارد . 

با تو دریا با من مهربانی می کند. 

با تو پرندگان این سرزمین خواهران شیرین زبان من اند. 

با تو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند. 

با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند . 

با تو من با بهار می رویم  .

با تو من در عطر یاس ها پخش می شوم  .

با تو من در شیره هر نبات می جوشم . 

با تو من در هر شکوفه می شکفم . 

با تو من در طلوع لبخند می زنم در هر تندر فریاد شوق می کشم در حلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم در نای جویباران زمزمه می کنم . 

با تو من در روح طبیعت پنهانم در رگ جاریم در نبض می تپم .

مات

 

  

ای خوش آنروز که در صفحهء شطرنج دلت  /  تکیه بر پیل رخت کیش خرابات شدم 

حالیا غمزدهء کنج سیه خانه منم  /  شاه عشق بودم  و با کیش رخت مات شدم

دفتر یاد

 

 

دفتر یاد ورق می خورد از باد زمان اما آه که دگر در دفتر سخنی نیست زعشق / تک درخت عاشق پاییزی آنکه می جست نشانی رفیق از من و تو / اینک آرام تر از برکه آب خفته در خاک کویر تک گل عاشق این باغستان / اوج فواره شعر سر سجاده دشت / همره باد خوشی رستن خویش / رو به یک قبله سرخ / نعره زد    خواند    ولی کس نشنید

غروب

 

 

در آرامش مغرب گل ها را بنگرید که با غروب آفتاب چگونه یکی پس از دیگری چشم های خود را فرو می بندد در این لحظات احساس مرموزی در شما بیدار می شود احساس هراس اسرار آمیزی در برابر افسانه وجود و رویای زندگی بر روی زمین

خاطرات

 

 

وقتی که بار خاطرات سنگین گذشته بر نگرانی ها و غم های بیهوده آینده افزوده گشت و همه این ها اضافه بر گرفتاری های حاضر بر دوش کسی نشست اگر قوی ترین مردان روزگار هم باشد از پای می افتد .

زندگی

 

 

 

ای آنکه خبر نداری از عالم عشق            این نکته بدان که زندگانی عشق است

هندمند

 

 

انسان ها همه هنرمند ند هر کسی به میزان هنری که دارد انسان است .