faz

faz

دختران حوا

 

 

 بی دختران حوا دنیا جلا ندارد      /     هر جا که زن نباشد آنجا صفا ندارد  

در کار گاه خلقت از روی زن نکوتر  /   نقشی بدیع و خوشتر هرگز خدا ندارد 

خوانند در زمانه زن را بلای خانه      /    این حرف ابلهانه دیگر بها ندارد 

دانی که از چه ورزم عشق این چنین به خوبان   /   خوبان قرار جانند چون و چرا ندارند 

                    

 

آب

 

آب  این که روان است سنگ را می تراشد و صاف می کند و مرور زمان هم روح را می تراشد و آن را طور دیگری می نماید. 

 

<<   برگرفته از کتاب سینوهه  >>

جوانی

  

 

بدان که جوانی مثل روز گرم تابستان و پیری مانند روز نیم گرم پاییز و مرگ چون روز سرد زمستان است .  

اگر کسی از روزهای گرم تابستان و ایام نیم گرم پاییز استفاده نکند بعد از این که روزهای سرد زمستان و مرگ فرا رسد دیگر استفاده نخواهد کرد . 

 

  <<  برگرفته از کتاب   سینوهه >>

 

وجود و عدم

 

 

محبوب من امروز به سراغ من آمد چهره اش معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود . 

گفت  : دوست من تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیارد . 

اگر می خواهی برو اگر می خواهی بمان آنچنان که می خواهی باش . 

بر روی این زمین در رهگذر تند بادهای آواره گی تنها رشته ای که مرا به جائی بسته بود گسست اگر گفته بودی بمان می دانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی برو می دانستم که باید بروم . اما اگنون اگر بمانم نمی دانم که چرا مانده ام اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند و یا برود ؟ و من اکنون در میان این دو نقیض بیچاره ام . 

کسی که عشق رهایش می کند << بودن >> ی است که نمی داند چگونه باید باشد ؟ و چه دردی است بلاتکلیفی میان (( وجود )) و (( عدم ))

خدایا

  

 

 

خدایا به من آرامشی ده که بتوانم چیزهایی را که تغییر ناپذیرند قبول کنم. 

قدرت و شجاعتی به من عطا کن که هر چه را که می توانم تغییر بدهم و علمی بخش که بین این دو فرق بگذارم . 

 

 

<<   شهادت مولی و سرور جوانان بهشت حضرت امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش تسلیت باد >>

 

یار کجاست؟

  

 

 

تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست  

همه آفاق پراز یار شد اغیار کجاست  

آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت 

 چشم بازی که نبیند به جز از یار کجاست  

سر توحید زهر ذره عیان می گردد 

 پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست  

همه ذرات جهان آینه مطلوبند 

خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست  

یوسف مصری ما بر سر بازار آمد 

 ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست  

هر که بیدار بود دولت بیدار برد 

 دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست  

از شراب شب دوشینه خماری دارم 

 ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست  

چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین 

خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست

 

سلام بر سپیده دم

 

 

سلام بر سپیده دم همین امروز را غنمیت دان ! زیرا زندگی واقعی همین است تمام واقعیت ها و حقایق هستی تو  برومندی ها - افتخارات - کامیابی ها و درخشندگی ها - همگی در مسیر کوتاه و جریان زود گذر آن خوابیده است.  

گذشته فقط خیالی است و آینده هم رویایی بیش نیست کسی که قدر امروز را دانست خاطر دیروز را با خوش بینی و رویای فردا را با امیدواری تلقی خواهد کرد . 

از این رو امروز را غنیمت دان و از ته دل فریاد کن سلام بر سپیده دم 

 

 

  < کالید آسا (هندی ) >

گل من

 

 

گل من پرپر نشوی که بلبلی در باز شدن غنچه لبخند تو زبان به سرود باز کرده است . 

شمع من خاموش نگردی که چشمی در پرتو پیوند تو به دیدن آمده است . 

ساقهء گلبن بهار من نشکنی که دلی در رویش امیدوار تو دل بسته است . 

آفتاب من غروب نکنی که شاخهء آفتاب گردانی به جستجوی تو سر برداشته است .

مست

 

 

 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای /   ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای 

نرم نرمک پیش رفتم  در کنار پنجره/ تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای  

پیرمردی کور و فلج در گوشه ای / مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای 

پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم/دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای 

پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای/تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

ابر می بارد

 

 

   

 ابر می بارد و من می شوم از یار جدا  

                                              چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا  

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع  

                                              من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا 

سبزه نو خیز و هوا خرم و بستان سر سبز  

                                              بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا 

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم  

                                               مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا 

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این  

                                                 مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا 

حسن تو دیر نپاید چو زخسرو رفتی  

                                                گل بسی دیر نپاید چو شد از خار جدا 

 

 

 

اثر  :   امیر خسرو دهلوی

غم ها

 

 

غم ها چون مورچگان در بند بند وجودمان رسوخ می کند گاه چون باران از چشمانمان فرو می ریزد گاه چون خون در دل ریخته می شود هر زمان سعی در بیرون نمودن آن می نماییم آنها در دل بیشتر فرو می روند گویی با درونت انس گرفته اند.....