چه زیبا بود اولین برف و آسمان با آن دانه های سفید جشنی به پا کرده بود انگار دخترانش عروس گشته اند .
گل را به صمیمیت انسان ها تقدیم می کنم که بدانی مهربانی همیشه می ماند.
گل را به شکستگی دل بر روی دل های شکسته تقدیمت می کنم که بدانی مرحم دل شکسته است .
گل را به دستان مهربان مادر تقدیم می کنم که بداند چقدر دوستش دارم .
گل را به نگا ه های گرم پدر تقدیم می کنم که بداند چقدر محبت او را دوست دارم .
گل را به صفای برادر تقدیم می کنم که بداند خانه قلبم همیشه جای اوست .
گل را به لطف خواهر تقدیم می کنم که بداند چقدر صداقتش در ذهنم نقش بسته و دوست می دارمش
گل را به یار تقدیم می کنم که بداند هنوز آغازگر این راه طولانی هستم .
گل را به فرزندانم تقدیم می کنم که بدانند زندگی زیباست .
گل را به بی ریایی دوست تقدیم می کنم که بداند هنوز هم دوستان خوب پیدا می شود تا دنیا را دو باره زیبا بسازند.
قلب جایگاه محبت و دوستی نه نفرت و کدورت
قلب میعادگاه عشق و دوستان صادق است نه پاره کننده این زنجیرهای پیوسته و محکم
قلب تداوم و پایداری دل های به هم پیوسته نه انزجارو دوری کردن ازهم
قلب دریا دریا محت نه کویری خشک و تو خالی
قلب سبزه زاریست پر گل و سبزه نه شوره زاری از نمک
قلب طپش یک زندگیست در رگ هر انسان در با هم بودن و با هم خندیدن
خواهم ای دوست که با رنج غمت زار بمیرم
در شب هجر تو بی مونس و غمخوار بمیرم
تا مگر دامن وصلت به کف آید آسان
سهل باشد که به هجران تو دشوار بمیرم
بینم در روی تو جان دادن خویش را
خواهم ای دوست که هر لحظه دو صد باربمیرم
گر تو چون شمع شبی بر سرم افشانی نور
من چون پروانه در آن نشه دیدار بمیرم
گر گشایی تو به لطف از دل من عقدهای غم
کاش با رنج و غم و سینه افکار بمیرم
کودکان چون دریا بزرگ و زلال می باشند .
دریا گاه مهربان گاه خشمگین اما همیشه خندان و مهربانند و در دل پاک خویش هیچ چیز راه نمی دهند چون نفرت - کینه - انتقام و.... در دل دریایی آنان خنده و شادی راه دارد .
کودکان دنیای بزرگی دارند به نام دل که کوچه هایش پر گل و سبزه و آسمانش همیشه آفتابی و زمینش همیشه سبز و چشمه هایش همیشه پر آب .
شبش به روشنایی روز دلتنگیش به اندازه یک کهکشان و غمش به اندازه یک کف آب دریا شادیش به اندازه تمامی انسان های آزاده و رهایش قد تمام پرندگان رها گشته از قفس و فکرش همیشه آزاد و دلش همیشه در بند یک پدر و مادر
وقتی که باید رفت باید بگذاری و بروی دوستان آشنایان و ....
همه را پشت سر گذاشته و رها از هر قید و بند پا جلو بگذار و برو
اندوهگین مباش که در پشت سرت چه پیش آمده و چه پیش می آید
جاده را بگیرو برو محکم استوار و بدور از هر فکر و اندیشه ایی اما هیچ گاه افسرده مباش
گل را با دستان خالی به تو تقدیم می کنم اما نه بدلیل آنکه بگویم در قلب منی
گل را با قلبی پر از محبت و عشق به تو می دهم اما نه به دلیل آنکه بگویم به یادت هستم
گل را به تو تقدیم می کنم که بدانی گل فانی است و انسان نیز روزی از این جهان چشم فرو می بندد و دوستی ها هم زود گذر می باشد چو ن عمر انسان .... پس بیا قدر باهم بودن را در کنار هم جستجو کنیم .
کاش می شد برکه ها را پر از گل های زیبا کرد
کاش کوچک شد و بازی های کودکانه کرد
کاش اشک شد و از چشمی فرو ریخت
کاش عاطفه شد و در دلی نشست
کاش دوستی شد تا زندگی را شناخت
کاش پرواز کرد تا رهایی را شناخت
باران یعنی طراوت یعنی شادی یعنی زندگی
ابر یعنی زیبایی یعنی پرواز یعنی قشنگی
خورشید یعنی مقاومت یعنی بزرگی یعنی شکوه
ماه یعنی روشنایی یعنی گم نشدن در عشق یعنی استواری
آسمان یعنی بلندی یعنی تازه شدن یعنی آزادی
شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم چو شمع
در میان آتشی سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده است در دریای اشک
مور را پای رهائی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو گل نایاب نیست
اثر : رهی معیری
دوست می دارمت از جان که به از جان منی
آفت دین و دلی رهزن ایمان منی
همه شب در دل من یاد تو شوق انگیزد
بی خبر ای که زدرد غم پنهان منی
روی پنهان مکن از من که به زیبائی و لطف
جلوه صبح امیدی مه تابان منی
نگاهش کردم به او گفتم دوستت دارم
نگاهم کرد و حرفی نزد لبخند ی به من زد چشمانش گوی می رقصیدنند.
گفتم بدون او غمگینم
باز هیچ نگفت و نگاهم کردو خندید.
گل سرخی به او دادم
چون کودکان خوشحال شد و گل را از من گرفت و با حرکت دست با من خداحافظی کرد .
فهمیدم او زبانش باز نیست و من زبان بازی بیش نیستم او با زبان بی زبانی به من فهماند که او را فقط با زبان دوست دارم .
اما او از ته دل لبخندی زدو گل را گرفت و به من فهماند در دل هیچ ندارم .....
اما هر گاه که لحظه ای بیکار می ماندم خاطره (( خودم )) بیدار می شد و بی تاب می شدم . خود را در قلب زندگی فرو می بردم تا از یادش ببرم کار فراموش بخش خوبی است رنج ها و شوق ها و حساسیت های زندگی تخدیر هایی است که (( رنج بودن )) را از یاد می برد آرام می کند کوشیدن فکر کردن خوندن و فرا گرفتن و از همه خوبتر برای من نوشتن مسکن های خوبی بودند .
جنگل خاموش و مرغزار آرام این بوته و آن شاخه هیچیک از خود جنبشی ندارند . دست ناپیدای باد است که آنها را به بازی می گیرد . تنها آن پروانه است که رها می باشد و همچنان در دامن شامگاهان می رقصد و هر جا که بخواهد می رود ....
با تو همه رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
با تو همه رنگ های این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند و طناب گاهواره ام را مادرم که در پس این کوه ها همسایه ما است در دست خویش دارد .
با تو دریا با من مهربانی می کند.
با تو پرندگان این سرزمین خواهران شیرین زبان من اند.
با تو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند.
با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند .
با تو من با بهار می رویم .
با تو من در عطر یاس ها پخش می شوم .
با تو من در شیره هر نبات می جوشم .
با تو من در هر شکوفه می شکفم .
با تو من در طلوع لبخند می زنم در هر تندر فریاد شوق می کشم در حلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم در نای جویباران زمزمه می کنم .
با تو من در روح طبیعت پنهانم در رگ جاریم در نبض می تپم .