از خاک تو کسب آبرو کردم من با عطر ضریح تو وضو کردم من
تا صید کسی نگردد آهوی دلم مولای غریب بر تو رو کردم من
میلاد هشتمین نور ولایت مبارک
زندگی بدون عشق مثل بنای بی ستون است
زندگی عبادت و بندگی در راه عشق است
زندگی آزاد مدیون عشق است
زندگی موسی بدون عشق به کوه طور نرسید و زلیخا بدون عشق به یوسف نرسید و یعقوب بدون عشق به کنعان نرسید
عشق چون به خاطر تو زایئده و به خاطر تو بزرگ شدم و برای تو زندگی کردم و به یاد تو مردم پس تو همیشه جاوید بمان ای مقدس و پاک تر از مریم
تنها بودم دلتنگ بودم غم ها رازها نکته ها رمزها مانند اقیانوس در قلبم موج می زدند اما این موج ها هنوز به زبانم نرسیده دو باره فرو می نشستند آن آشنا کجاست که با قلب من حرف بزند ؟ کو آن انیس دل که لغت قلب مرا بشناسد و در نگاه من خط ضمیرم را بخواند به پای چه کسی بنشینم برای چه کسی درد دل بگویم آنچه در سینه دارم به زبان نمی آید .
براستی این زندگی چیست که حتی بزرگان جهان در باره این واژه زیبا این قدر قلم فرسائی
نموده اند و در آخر کلام گفته اند که تازه مقدمه ای افزوده اند بر تعاریفی که در مورد این افسانه قشنگ وجود دارد . براستی این معمایی که تا آخر عمر انسان و زمین بدون جواب خواهد ماند چیست ؟ شادی دوران است و یا....
قصریکه در آن هیچکس نباش .
بزمی که در آن همه ساکت باشند .
باغی که گل و گیاه نداشته باشد همان زندگی غم افزا و وحشت زای بی عشق است .
شب چو بوسیدم لب گلگون او گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش ماه را پوشاند با گیسوی خویش
گفتمش ای روی تو صبح امید در دل شب بوسه ها را که دید
قصه پردازی در این صحرا نبود چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شگفت بر من از تعجب نگاهی کرد و گفت
با خبر از رازها گردید شب بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت داستان دلکشی زان راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش آنچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در بیش او دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد این جاست کآن ناپخته مرد با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را آن تهی طبل بلند آواز راز
لاجرم فردا از این راز نهفت قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وامیکند راز را چون روز افشا می کند
<< رهی معیری >>
هر کس در حد کرم خود مهر می ورزد به جز طبیعت که در خور استعداد دوست محبت می کند و هر قدر ما بیشتر نیازمند باشیم او فیاض تر می شود.
در زدم و گفت کیست گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست ، دوست
گفت اگر دوستی ! از چه در این پوستی ؟
دوست که در پوست نیست ! گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن آب و گل ، دیده ام از دور دل
او بچه امید زیست ؟ گفتمش ای دوست دوست
گفتمش اینهم دمیست . گفت عچب عالمیست
ساقی بزم تو کیست . گفتمش ای دوست دوست
در چو برویم گشود جمله بودو نبود
دیدم و دیدم یکیست . گفتمش ای دوست دوست
اثر : معینی کرمانشاهی
از خدا پرسید : اگر از قبل سرنوشت آدم ها و آرزوهای آنان را نوشته ای ؛ پس دعا دیگر چرا ؟
ندا آمد شاید در سرنوشتش نوشته باشم هر چه آرزو کرد برآورده شود.
مرگ خیلی آسان می تواند الآن به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی می کنم نباید به پیشواز مرگ بروم ؛ البته یک وقتی ناچار با مرگ روبرو می شوم که می شوم ، مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد .
صمد بهرنگی
داستان نویس
هر وقت به خصوص در فصل بهار آدم بچه ها را می بیند از هیجان می خواهد با صدای بلند و شادان فریاد بزند ؛ آهای جوان ها آینده از آن شما باد .
همیشه آزاد باش و آزادانه فکر کن آزاد چون کویر بزرگ و تنها ، آزاد از هر نیاز و رها از هر دیواری ، غریب جدا مانده ای زندانی آفتاب و در زیر شکنجه دائمی سوختن ، اما همچنان پایدار و نیرومند ، ماندن و استادن و ننگ تسلیم را بر چهره پاک خویش نیالودن ، آزاد همچون فریاد خون یک شهید چوشان و خشمناک بر خنجری شکسته سر از مرگ یک جوان ، آزاد شو ، زهر پستی ماندن ز هر زشتی ، ز هر چه نگه داردت میان بند . آزاد مثل قطره آبی که می جوشد از داغی پیام ، بر سوی آسمان بر اوج این جهان
اگر باد بودم می وزیدم ، اگر ابر بودم می باریدم ، اگر خورشید بودم می تابیدم ، اگر خدا بودم می آفریدم
تا بدانی که دوستت دارم
اگر ابر بودی ، در انتظارت می نشستم ، اگر خورشید بودی در پرتویت خود را گرم می کردم ، اگر باد بودی چون برگ خزان خود را به دستت می سپردم
تا بدانی که دوستت دارم