با من خدا حافظی نگرد، رفتم تا خداحافظی کنم اما دیر بود برای همیشه رفت ....
اشک از چشمانم سرازیر شد ...
قلبم گویی از حرکت ایستاد ...
باور نمی کردم برای همیشه رفته باشد برای ابد ...
حال من مانده ام و خاطرها و مشتی خاک تازه ...
دیر زمانیست که یک عمر عشق را با رفیق و پول خرج کردن به بازی گرفته ایم و در این میان عشق را در لابه لای دل گم کرده ایم
گاه چنان غمگین می شوم که سر به سجده گذاشته با او که بدون هیچ چشم داشتی متنظر است صحبت می کنم ....
او می شنود و من آرام آرام به سوی امید و شادی سوق پیدا می کنم ، تنها اوست که به دردهایم گوش می دهد او خوب گوش می کند و من خوب حرف می زنم ....