سدی جلوی چشمانم بسته گشته تا جلوی ریزش آن را بگیرد
بغضی در گلویم نشسته اما فریادش هنوز نشگسته
غباری سرتاسر جسم و جانم را فرا گرفته و روحم در اسارت جسمم بسر می برد
قلب در قفسه های سینه زندانی گشته و راه گریزی نیست