نگاهش کردم به او گفتم دوستت دارم
نگاهم کرد و حرفی نزد لبخند ی به من زد چشمانش گوی می رقصیدنند.
گفتم بدون او غمگینم
باز هیچ نگفت و نگاهم کردو خندید.
گل سرخی به او دادم
چون کودکان خوشحال شد و گل را از من گرفت و با حرکت دست با من خداحافظی کرد .
فهمیدم او زبانش باز نیست و من زبان بازی بیش نیستم او با زبان بی زبانی به من فهماند که او را فقط با زبان دوست دارم .
اما او از ته دل لبخندی زدو گل را گرفت و به من فهماند در دل هیچ ندارم .....