محبوب من امروز به سراغ من آمد چهره اش معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود .
گفت : دوست من تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیارد .
اگر می خواهی برو اگر می خواهی بمان آنچنان که می خواهی باش .
بر روی این زمین در رهگذر تند بادهای آواره گی تنها رشته ای که مرا به جائی بسته بود گسست اگر گفته بودی بمان می دانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی برو می دانستم که باید بروم . اما اگنون اگر بمانم نمی دانم که چرا مانده ام اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند و یا برود ؟ و من اکنون در میان این دو نقیض بیچاره ام .
کسی که عشق رهایش می کند << بودن >> ی است که نمی داند چگونه باید باشد ؟ و چه دردی است بلاتکلیفی میان (( وجود )) و (( عدم ))